92/8/19
1:36 ع
حکایت 25
با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم، زورقی در پی ما غرق شد! دو برادر به گردابی در افتادند؛ یکی از بزرگان گفت ملّاح را، که:
- بگیر این هر دوان را، که به هر یکی پنجاه دینارت دهم!
ملّاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد. گفتم:
- بقیّت عمرش نمانده بود، از این سبب در گرفتن او تاخیر کرد و در آن دگر تعجیل. ملّاح بخندید! و گفت:
- آنچه تو گفتی یقین است، و دگر، میل خاطر به رهانیدن این، بیشتر بود، که وفتی، در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده؛ وز دست آن دگر تازیانه یی خورده ام، در طفلی.
گفتم:
- صدق الله: مَن عَمِلَ صالحاً فَلِنفسهِ وَمَن اساء فَعَلیها.
تا توانی درون کس مَخراش! / کاندرین راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر / که تو را نیز کارها باشد
منبع:
کتاب کلیات سعدی - گلستان - انتشارات آدینه سبز، چاپ دوم 1391. شابک 0-79-2937-964-978 ص 46